پویا میگه :
سفر یه شعره ، سفر یه قصه است
سفر رهایی از فرط غصه است
...
در نگاهی متفاوت ؛ سفر شبح است ، یک شبح ناآرام گریز پا که از پنجره ی قصه ها به دروازه ی غصه ها پر می کشد.
سفر شعار با هم بودن است نه شعور با هم ماندن !
سفر ؛
سوزش پای برهنه روی شن های داغ ساحل است نه گداختن صورت به حرارت مطبخ استیجاری!
قدم زدن زیر سایه ی خنک درختانی که به خاک دل نبسته اند ، نه وجب کردن بازارها به
قصد خرید سوغات برای باجی و خاله و خانجون !
افسوس که نه مفری هست و نه مقالی!
سفر ؛ مور مور سردی سایه ی تاریک رابطه بر اندام خاطره است.
وقتی خنده ی تناردیه ها به گوش می رسد کوزت تنها پا در بیشه ی خاطرات می گذارد تا آبی برای مطبخ دود زده اش بیابد!
بینوا کوزت که در لابه لای زوزه ی در هم پیچیده ی گرگ و باد ؛ فقط گوش به زمزمه ی چشمه سار
سپرده و در خلوت سیاه شب ؛ پی دستان ژان والژان پیری است که سنگینی کوزه را
از روی شانه اش بردارد.
سفر باید لمس پوست شادی و گرمابخشی باشد نه حس سردی و سستی !!!
* * * * * *
در گذر پر شتاب از جاده ی زندگی گاهی باید توقف کرد و نفس تازه کرد...
در مکانی سبز و خرم ؛ ویلایی زیبا و مشرف به رودخانه ای پر جوش و خروش را برای متوقف کردن قطار پرشتاب عمر در نظر گرفته و برای تفریح ؛ دو روزی را به آن جا پناه بردیم تا نفسی تازه کنیم .
همسایگی شاخه های بلند درختان گردو با ایوان مرتفع ویلا ؛ آن چشم انداز زیبا را حیرت انگیز کرده بود .
فارغ از مهیا کردن وسایل پذیرایی مهمانان به این تقارن بی بدیل خیره شدم و به این هم نشینی غبطه خوردم ؛ به گردوهایی نگریستم که دوتا دوتا زیر سایه ی پهن برگ های خویش بی خیال آرمیده بودند.
بی پروا از نگاه نامحرمان و دستان آلوده ی باغبان که قصد چیدن آرزوهایشان را داشت ، در کنار هم غنوده بودند! انگار به آرامش ابدی دست یافته اند درک آن آرامش کمی برایم مبهم و غریب بود .
در میان ستیز برای فهم آن حس و حال؛ متوجه جاماندن از گذر زمان شدم.